درس چهارم                                               پیر زن انقلابی

در اطراف روستا پیرزنی وجود داشت كه حوادث روزگار چیزی جز چهار میش برایش باقی نگذاشته بود، شیر و پشم آنها را می گرفت تا به زندگی ادامه دهد.

در صبح یكی از روزها از فریاد پیرزنی كه به علت دزدی، چهار میشش را از دست داده بود، روستا با ترس بیدار شد

همه ی مردم به خانه ی كوچك او آمدند تا راهی برای این مسأله پیدا كنند. چهار نفر از سرشناسان روستا پیش رفتند و همگی به او گفتند:

ای مادر نگران نباش! ما به جای آن میشی به تو می دهیم.

اما پیرزن گفت: از لطف شما سپاسگزارم ای فرزندانم، ولی من میش های خودم را كه در تربیت آنها رنج برده ام، می خواهم و از شما درخواست می كنم كه مرا نزد حاكم ببرید تا به مشكل من رسیدگی كند.

مردی به او گفت: حاكم به حرف تو گوش فرا نمی دهد، زیرا او به مساﺋـلی بزرگتر از مشكل تو مشغول است .

پیرزن از شنیدن این سخن خشمگین شد و گفت:

آیا مسأله ای بزرگتر از مشكل من وجود دارد؟!

و سرانجام اهالی روستا توافق كردند كه پیرزن را به مقرّ حاكم ببرند.

زمانی كه به مقرّ حاكم رسید، پیش یكی از دربانان رفت و گفت: ای فرزندم! من می خواهم با حاكم روبرو شوم.(حاكم را ببینم).

مرد با تعجب دهانش را باز كرد و گفت:

تو كی هستی كه با حاكم ملاقات كنی؟!

به تندی گفت: من صاحب حقّی هستم كه از من دزدیده شده است .

پس به او گفت: حاكم، عامّه ی مردم را قبول نمی كند، او فقط كسی را می پذیرد كه مسأله ی مهمی داشته باشد .

پیرزن لرزید و گویی شور و اشتیاق جوانی و قیام و انقلاب بار دیگر به سوی او بازگشته است، پس گفت: وای بر تو آیا معتقدی كه مسأله من مهم نیست؟

پس مرد ناراحت شد و به پیرزن گفت:

از اینجا برو، تو شایسته ی ملاقات با سرورم حاكم نیستی!

پیرزن با عصبانیت جواب داد:

وای بر تو، اگر دیدار مظلومان شایسته حاكم نمی باشد، پس سزاوار نیست كه حاكم در مقام خود باقی بماند!

آنگاه مرد به یكی از نگهبانان اشاره كرد كه پیرزن را بیرون كند. اما پیرزن بر سر نگهبان محكم فریاد كشید كه صدا به گوش حاكم رسید.(حاكم) درباره ی ماجرای او پرس و جو كرد، سپس بعد از آن ماجرا به وی اجازه ورود داد.

پیرزن با سربلندی وارد شد و حاكم از وی پرسید:

چه اتفاقی برایت افتاده، ای پیرزن؟

پاسخ داد: تو چهار میش مرا دزدیدی در حالی كه من خوابیده بودم!

حاكم با حالت تمسخر گفت:

لازم بود كه به خاطر میش هایت بیدار می ماندی نه اینكه می خوابیدی.

پیرزن جواب داد: گمان بردم تو بیداری ای سرورم! پس خوابیدم.

در این هنگام حاكم سر به زیر انداخت، سپس رو به یكی از سربازان كرد وگفت : چهار میش به او بدهید.

پیرزن خارج شد در حالی كه در شادمانی و پیروزی زندگی می كرد .